گفتگوی بنده خدا با خدا

ساخت وبلاگ
جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می دید که باقی عمرش را با او سپری می کند. دوستان جوان به او می گفتند:«چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»جوان فکر می کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به اوپیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد:«چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.» گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:37

خانم معلمی دریکی از مدارس که از زیبایی و اخلاق عالی بهره‌ای کافی داشت،..اما تاکنون مجرد مانده بود…دانش‌آموزانش کنجکاو شده و از او پرسیدند چرا بااینکه دارای چنین جمال و اخلاقی زیبایی هستی هنوز ازدواج نکرده‌ای؟گفت: یک زنی بود که دارای پنج دختر بوده، شوهرش آن زن را تهدید کرده بود اگر یک‌بار دیگر دختر بزایی من آن را سر راه خواهم گذاشت یا به هر نحوی آن را بیرون می‌اندازم.. و خواست خداوند بود که بار دیگر آن زن دختری زایید…پدرش آن دختر را گرفت و هر شب جلو در مسجد رها میکرد.. صبح که میامد می‌دید که کسی بچه را نگرفته است… تا هفت روز این کار ادامه داشت… و مادرش هر شب بر آن طفل قرآن می‌خواند و او را به خداوند حواله می‌کرد…خلاصه آن مرد خسته شد و کودکش را به خانهبازگرداند.مادرش خیلی خوشحال شد… تا اینکه بار دیگر باردار شد و این بار خیلی نگران این بود که مبادا باز هم دختر بزاید… اما خواست خداوند این بار بر این بود که پسر بزاید…ولی با تولد پسر، دختر بزرگشان فوت کرد…بار دیگر حامله شد و پسری بدنیا آورد اما دختر دومشان فوت کرد.تا اینکه پنج بار پسر زایید اما پنج دخترشان همه فوت کردند… سبحان الخالق الحکیم..!اما فقط تنها دخترشان که پدر می‌خواست از شرش خلاص شود برایشان ماند..!مادر فوت کرد و دختر و پسرها همه بزرگ شدند…خانم معلم به دانش آموزانش گفت میدانید اون دختری که پدرش می‌خواست از شرش خلاص شود که بوده؟اون منم… و من بدین خاطر تا حالا ازدواج نکرده‌ام چون پدرم خیلی پیر هست وکسی نیست که او را تر و خشک و نگهداری کند…من برایش یک خدمتکار و راننده آورده‌ام…اون پنج پسر یعنی برادرانم فقط گاهگاهی بهش سر می زنند…یکیشان ماهی یکبار و یکی دو ماهی یکبار…پدرم اما همیشه دارد گریه می‌کند و پشیمان از کاری که در کوچ گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 22:29

دو دوست سوار بر کشتی سوار بودند و کشتی دچار طوفان و تکانهای شدید میشود .ناخدا میگوید دعا کنید که از طوفان بتوانیم بسلامت رد شویم.یکی از آن دو دوست هراسان شده بود و به شدت میترسید.او به دوستش نگاه کرد دید آرام و خونسرد نشسته است پس بر سر او فریاد زد.چقدر تو بیخالی !!!نمی ترسی که غرق شویم؟ناگهان دوستش که خونسرد بود با جدیت تمام خنجری بیرون آورد و بر سینه دوستش که هراسان بود گذاشت و با جدیت پرسید. نمی ترسی که من بر روی تو خنجر کشیده ام. دوستش گفت: نه او که خنجر در دستش داشت از دوستش پرسید چرا؟ گفت : چون به کسی که خنجر در دست اوست ایمان دارم.پس او گفت : من هم بخدایی که ما را آفریده ایمان و توکل دارم و می دانم قدرت مطلق است و طوفان را آرام میکند.« خداوندا! تو سکاندار زندگی من هستی و من نباید بترسم، « تو » ‌ از من مراقبت می‌کنی »ما توکل و اعتماد کردن را آموخته‌ایم، اما آن را در جای اشتباهی قرار داده‌ایم. ما به چیزهایی تکیه می‌کنیم که خود نمی‌توانند به خویشتن تکیه کنندما اعتماد خود را بر نیرو و قلمرو زمینی و ثروتهای دنیوی قرار می‌دهیم که ناپایدارند و از بین می‌روند. ما این کار را برای تامین امنیت زندگی نامطمئن در آینده ای نامطمئن انجام می دهیم. ما امنیت زندگی کنونی را در زمان حال قربانی می‌کنیم، زندگی و حیاتی که اگر فقط به خداوند تکیه کنیم می‌تواند از آن ما باشد. گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 22:29

رسول اکرم صلی الله علیه وآله به عیادت بیماری رفتند و از او احوالپرسی کرده و فرمودند: جریان بیماری تو چیست؟ عرض کرد: شما نماز مغرب را برای ما خواندید و در نماز سوره قارعه را قرائت فرمودید پس از آن من گفتم بار خدایا اگر برای من در نزد تو گناهی است که می‌خواهی مرا به خاطر آن در آخرت عذاب کنی آن عذاب را زودتر در این جهان پیش آور و به آخرت نینداز.با گفتن این جمله به حال بیماری و ناراحتی افتادم و به این حالت درآمدم و این چنین که می‌بینید شدم. رسول اکرم (ص) فرمود: بد چیزی گفتی چرا نگفتی:و منهم من یقول ربنا آتنا فی الدنیا حسنهًْ و فی الاخرهًْ حسنهًْ و قنا عذاب النار (بقره / 201) و از ایشان کسانی هستند که می‌گویند پروردگارا به ما در دنیا بهره نیک و در آخرت هم بهره نیک عطا فرما و ما را از عذاب دوزخ در امان بدار.آنگاه پیامبر برای او دعا کردند و آن جوان مریض، بهبودی یافت. گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 22:29