دو دوست سوار بر کشتی سوار بودند و کشتی دچار طوفان و تکانهای شدید میشود .ناخدا میگوید دعا کنید که از طوفان بتوانیم بسلامت رد شویم.یکی از آن دو دوست هراسان شده بود و به شدت میترسید.او به دوستش نگاه کرد دید آرام و خونسرد نشسته است پس بر سر او فریاد زد.چقدر تو بیخالی !!!نمی ترسی که غرق شویم؟ناگهان دوستش که خونسرد بود با جدیت تمام خنجری بیرون آورد و بر سینه دوستش که هراسان بود گذاشت و با جدیت پرسید. نمی ترسی که من بر روی تو خنجر کشیده ام. دوستش گفت: نه او که خنجر در دستش داشت از دوستش پرسید چرا؟ گفت : چون به کسی که خنجر در دست اوست ایمان دارم.پس او گفت : من هم بخدایی که ما را آفریده ایمان و توکل دارم و می دانم قدرت مطلق است و طوفان را آرام میکند.«
خداوندا! تو سکاندار زندگی من هستی و من نباید بترسم، « تو » از من مراقبت میکنی »ما توکل و اعتماد کردن را آموختهایم، اما آن را در جای اشتباهی قرار دادهایم. ما به چیزهایی تکیه میکنیم که خود نمیتوانند به خویشتن تکیه کنندما اعتماد خود را بر نیرو و قلمرو زمینی و ثروتهای دنیوی قرار میدهیم که ناپایدارند و از بین میروند. ما این کار را برای تامین امنیت زندگی نامطمئن در آینده ای نامطمئن انجام می دهیم. ما امنیت زندگی کنونی را در زمان حال قربانی میکنیم، زندگی و حیاتی که اگر فقط به خداوند تکیه کنیم میتواند از آن ما باشد. گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 22:29